نامه اي به معشوق
گفته بودم چوبيايي غم دل باتو بگويم چه بگويم كه غم ازدل برود چون توبيايي نمي دانم چه بنويسم،بين نوشتن وننوشتن،سخت است انگاربين آسمان وزمينم. تاصبح نخوابيدم ،درفكري عميق فرورفتم ولي چه مي شود كرد شايد يارازماخوشش نياييدومابيهوده درتب تاب باشيم. توپرم كردي،تولبريزم كردي،توآبادم كردي توآزادم كردي ومن پرشدم ومن لبريز شدم وكه ميداند سرزمين باير درون يك روح چيست؟دلي كه ازبي كسي غمگين است هركسي را مي تواند تحمل كندهيچ كس بدنيست دلي كه دربي اويي مانده است برق هرنگاهي جانش را مي خراشد،گل من پرپرنشوي كه بلبلي دربازشدن غنچه لبخند توزبان به سرود بازكرده است شمع من خاموش نگردي كه چشمي درپرتوپيوند توبه ديدن آمده است،ساقه گلبن بهارمن نشكني كه دلي دررويش اميدوارتودل بسته است،آفتاب من غروب نكني كه شاخه ي آفتاب گرداني به جستجوي تو سربرافراشته است.نمي دانم اومن شده است يامن اوگشته ام،آنچه هست ومن آن رادرخود مي يابم اين است كه مايكديگرشده ايم وچه فهمي دراين جهان هست كه بفهمدكه يكديگرشدن چيست؟درهمه هستي يك اوي ديگري هم هست كه منم ويك من ديگري هم هست كه اواست.ديگر نمي دانم چه بگويم،گاهي كلمات قاصرازتوصيف يك زيبايي هستند،شايد بارديگر فرصتي پيش آيد تادرون غمگينم رابشكافم مكن زغصه شكايت كه درطريق طلب به راحتي نرسيد آنكه زحمتي نكشيد احساس مي كنم تولدي دگريافته ام،شايد اگرقسمت باشد بتوانم گذشته را فراموش كنم . ارادتمندشما بابك
یکشنبه 13 دی 1388 - 5:46:39 PM